دریچه | ||
تنها نفس هایت پرهایم را پرواز بود
چه میدانی چیست
ورج به رج تنیدن جبر
برای ابد ازقاضی دل صادر میشود!
و چه میدانی فروختن مهر بربالش نرم فراغت چیست
تا لحظه ای دور از هجوم سرد ((ندیدن ها))) نفس بکشی!!
وتو! چه میدانی خاک شدن را بعد پیوند دو روح
وآنگاه تحمل بغض سنگین هبوط وگناه وفراق این بار
بی دل بی یار!
چشم هایت را ببند بگذار قصه بگویم برایت...
روزی روزگاری روحی زخم خورده از بیگانگی در وجودی آرام گرفت وجود خیره بر شیشه امید وامید لکه دار انگشت های هیولای منفعت
وبازبقچه دلتنگی روح بسته
وتن بیجان محتاج نفخت فیه دوباره!!
روزگار هم که فرعون عروسک های گلی بیچاره
...و این نه آغاز مسافر شدن روح ست و نه پایانش...
[ یکشنبه 91/5/1 ] [ 10:22 صبح ] [ صحرا ]
|
||
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |